- باورکن میخوام بیام خواستگاریت
.و صدای خنده هایی که در فضای باغ گم شد!)
دستی روی اینه کشید و بعد.
چینهای روی پیشانیش را که از تواینه تماشا کرد
دلش هزار چین دیگری برداشت
روی مبل نشست ؛ساعتش را نگاه کرد.۵/۸شب.
چرتی زد وبعد
اومد کنار پنجره!
و بازخیابان را انتظار کشید .نگاهی به ساعتش انداخت
هشت و نیم شب!
اندیشید حتما امده! من نبوده ام!