میدانم
روزی چون پوست درخت
که بر صورت مادربزگ نشست
من نیز
در اینه صورتم را صاف میکنم
ولی تو حتی
به دستهایی که پر از اسمان است
فکر نمیکنی
و بی تفاوت
قدم میزنی درپنجره ای که
تورا قاب گرفته است
و من در مردمک دریا
ابهارا شور میکنم
تا این شوربختی
دامنم را رها کند
و تو با شیرینی یک
لبخند این کشتی به گل مانده را
نجات دهی