-
ایام عزاداری
1 دی 1388 15:01
می بینید.فوران میکنه.سیل روتماشا می کنید.خوب دیگه اصلا قلم نه ببخشید کیبورد که تایپش خوب باشه.خواننده هم داره اونم چی؟ به وفور. خداییش برا چی دارم مینویسم؟ می نویسم یه کم مثلا نوشتنم بهتر شه. اما انگار..تو فیری نداره ننه اکشال نداره. -------------------- تا دیروز و شاید دیروز تر که هنوز بوی شیر خشک در دهانمان مزه می...
-
همه چیزبه تو ختم میشود!
17 آبان 1388 20:22
مشغول است.. گاه صدایی ... از سر گرسنگی! شاید تشنگی! دانه ای فراهم است! بیچاره مرغ! فرقی به حالش نمیکند.. عزا یا عروسی! او همیشه یک پایش گیر است! ........................ جاده به پایان نمی رسد مگر انتهایش تو ایستاده باشی!
-
تو
3 آبان 1388 10:08
تو در میان مصرع های گم شده ام حضور داری..در میان نقاشیهای رنگ نشده ام و در تمامی بارانهایی که بی بهانه می بارد بغض ان ابرهایی... تو در درخشش یک سیب سرخ میان دستهای حوای خیالم میخندی ودر مهربانی یک انار سرخ و شیرین میان دستهای رویاهام ترک میخوری. تو چون سپیدار های بلند در کنار پرچینهای انتظار سایه داری..تو کیستی که...
-
میلاد امام رضا ع مبارک
3 آبان 1388 10:07
امام غریب ای ستاره ی درخشان بر بیکران هستی هر صبح به امید دیدن تبسم تو پلک باز میکنم و همواره منتظر انعکاس افتاب مهر توام تا از مرز بودنم عبور کند ومرا تا درخشش اینه های تولی برد..ای دستهای سخاوت خدا مرا از باغ ضیافت پاکی محروم نکن..تنهاوسعت سبز نگاه توست که دشت بی انتهای ارامش دل دل بیقرار مرا رنگ می زند از شمالی...
-
برای تویی که نمیشناسمت
26 مهر 1388 20:14
تو سروی من سپیدار بلندم تو صیادی گرفتار کمندم نه ازادم کنی تا اوج گیرم نه طاقت دل به این دامت ببندم
-
سرما
26 مهر 1388 20:09
باران امانش را بریده بود..هی این پا واون پا میکرد هوا کم کم داشت تاریک میشد و سرما تا مغز استخوانش نفوذ کرده بود حس میکرد لرزی در تمامی تنش نفوذ کرده است این بار از دور ماشینی که پیدا شد بی توجه به خنده هایی که گوشش را ازار می داد دست بلند کرد و سوار شد
-
رئیس
20 مهر 1388 18:25
رو صندلی جابجاشد وپرسید:گفتی مدرکت چیه؟ دختر در حالیکه دستی به موهای جلوی سرش می کشید گفت: فکر میکنم قبلا دراینمورد تلفنی صحبت کردیم! مرد فکری کرد و گفت: مگه برا اون اگهی روزنامه نیومدید..؟ …! استخدام منشی دختر با نگاه عاقل اندر سفیه گفت: نه.. یعنی چرا اخه دیروز خودتون بهم شماره دادین و تلفنی … مرد وسط حرفش دوید و با...
-
رهایم کن
20 مهر 1388 18:19
دار سکوت ِتو رگ خسته ی من رهایم کن
-
ما زیاران چشم یاری داشتیم
9 مهر 1388 19:26
یه فال بردار..تروخدا یه فال بردار..باور کن راستشو بهت میگه من خودم امروز یکیشو بازکردم..نوشته بود:یوسف گمگشته باز اید به کنعان غم مخور ..میخوای من بردارم.دستم خوبه قول میدم اونی که ارزو میکنی باشه همین جور دنبالم میومد و یه ریز حرف میزد..برگشتم وبهش گفتم:چرا به من گیر دادی خوب بگواین دختر خانوم برداره.. لبخندی زد..اما...
-
بهاری زیبا
9 مهر 1388 19:23
نسیمی خنک شرشر رود و اواز ابشار ومن زیر تک درخت سیب بهاری زیبا و دلکش هیچ کس نبود در رویایم حتی تو.......
-
عجب شعریه
9 مهر 1388 19:22
چقد بد شد نتونستم تواون وبلاگم بنویسم تو بلاگفا شب امد باز مهتابم نیامد دلم سرگشته شد خوابم نیامد نشستم تا سحر دیدم نسیمی به زلفم شانه زد تابم نیامد
-
خانه ی شیشه ای
5 مهر 1388 20:14
تو حرف بزنی گوشهایم را به چشمانم قلاب میکنم قول میدهم اما نه مردانه تا در کنار چشمه که پر از اب غربت است گریه نکنم تا عشق را بدوم درسکوت در انتظار سکوتی که در پرواز کلاغها تمامی اسمان را پر میکند و من تنها در ابشار طلایی حرفهایت نوشته هایت دو رشته ترسیم میکنم فردا خورشید که طلوع کند... ------------------- اواز میخوانی...
-
هرگاه که در باد بچرخم تو حس میکنی
25 شهریور 1388 21:56
بگذار بادغرقمان کند زیر همین ابی دریا وما از بلندترین سپیدار… پاروزنان بالا رویم! بر نخستین شاخه شاخه ی بشکسته روحمان را بیاویزیم کمی تاب بخورد! در باد! ارواح بد مست زوزه کنان مارا به زمین باز میگردانند میدانم که میدانی.. وحسرت اگر شکوفه داد پنهانش کنیم در عمیقترین قسمت دریا مروارید میشود! شاید در روز دیگر صیدش کردیم...
-
سر به دار میشوم در ارزو
24 شهریور 1388 11:15
دور که می روی در خیالم سبز میشوی بالا که می روم بالاتر به دار ارزوهایم می رسم و سر به دار میشوم --------------------- دورتر در خیالم سبز میشوی وباز هم قد می کشی بالا می روم از شانه هایت بالا تر سر به دار ارزو که میشوم تو هنوز هستی دورتر به نظرتون کدوم یکی بهتره؟
-
فقط در فکرم
24 شهریور 1388 10:42
سردی نگاهت با تپشهای قلبم داغ میشود و فاصله از انتظار پر پر از انتظار
-
میگذری
24 شهریور 1388 06:11
می گذری بی انکه بدانی عطر حضورت را جا گذاشته ای و همین بهانه ی خوبیست برای بیقراریم
-
برای او که فکر امدن نیست
19 شهریور 1388 18:18
هر لحظه که پروانه ی زمان از روی دیوار کوتاه عمرم عبور میکند پرستوی خیالم با قلبی مملو از تو بسویت بال میگشاید ودردشت خیالم انچنان شکفته میشوی که وسعتت را پایانی نیست از شمالیترین شمال قلبم تا جنوبیترین وسعت بی انتهای قلبم کندهمواره نسیم نگاه تو حکمفرمایی می لحظه های انتظار را برای زیارت چشمانت مرور میکنم و منتظر طلوع...
-
تقدیم به
19 شهریور 1388 18:13
همه ی روزهای من نامیست که در تقویم خط میخورد و در اه مهتاب مکرر تکرار می شود سکوتت را به بالهای ظریف پروانه ی خیالم پیوند می زنم وهیچ چیز عظیم تر از تو نیست ونامت را به سپیده دمان من در این روزها ترا از مخمل ساده ی خوشبختی می تراشم باندازه ی تنهایی به وسعت اب به وسعت اتش من در این روزها ترا به تمامی سالها پیوند میزنم...
-
قدر عافیت کسی داند که به مصیبتی گرفتار اید
19 شهریور 1388 18:11
چاقو روگذاشت زیر گلوم. فشارشو که بیشتر کرد اشدموگفته بودم چشاموبستم ونفسمو تو سینه حبس کردم.. منتظر بودم که بکشه و خلاص ..نامرد فقط فشار میدادچاقورو… زود باش بگوبگوکه پولارو کجا میذاری؟ با دستم بهش اشاره کردم اونو برداره تا بتونم حرف بزنم بیخیال بود.یه هویی دیدم علی داره صدام میکنه.نامرد تا فهمید کسی پیدا شده .جیم شد...
-
هزار سال هم که ببارم.باز افتاب را دوست دارم
18 شهریور 1388 12:16
خورشید می وزد بر انگشتان مه گرفته ام واین کهنه اوراق می رقصد وتو زار میزنی بر دفتری که در اتش دروغ شعله می کشد اسمان را بگو اندکی دیرتر چادر به سر کشد هنوز با خورشید محرمم!!!!!!!
-
یه کم بیمزه..
18 شهریور 1388 12:14
دیشب به خدا التماس کردم گفتم بهش خدایا یک لحظه از عمرم بدون تو نگذره!!! هرچند من دوست دارم اما تو یه کم نه خیلی بیوفایی!! من بدنبالت میام التماست میکنم منتتو میکشم واسه خاطر توجون میکنم اما تو چی؟؟؟؟؟؟؟؟؟ نیومده میری!! اخه بی انصاف اینقد ازمن چرا فراری هستی؟؟؟ منکه عاشقتم.. جونمو برات میدم. نه دیگه صحبت از ریال و تومن...
-
شب قدر
18 شهریور 1388 12:11
می دوم تا خاک... تا محراب.. تا الاله ها... تا همان .. شق القمر در خاک را
-
از شب هراس دارم ودروغ
15 شهریور 1388 14:09
خورشید می وزد بر انگشتان مه گرفته ام واین کهنه اوراق می رقصد بر نام لیلی وتو زاربزن بر ستاره ای که می سوزد بی غروب درهماغوشی کلمات واین مثنوی ننوشته در اتش شعله کشد از رنگ دروغ من اما هنوز چشمانم را میدوزم به افق اسمان را بگو اندکی دیرتر چادر به سر کشد هنوز با خورشید محرمم حتی ........
-
نمیخواهم ببینم
12 شهریور 1388 18:32
عصاروجمع کرد ووارد فروشگاه شد مستقیم به طرف صندوق رفت --اقا دیروز موقع خرید کردن اشتباهی بهتون سه تا چک پول دویست تومنی دادم.. در واقع سیصد تومن باید بهم برگردونید! مسئول صندوق با تعجب نگاهی بهش انداخت وگفت: متاسفانه من یادم نیست.واینکار غیر ممکنه .اخه تو روز کلی چک پولم یگیریم با اینهمه مشتری چطوری میتونم شمارو بیاد...
-
شبیه اون یکی
9 شهریور 1388 13:19
نگاش کردم. نمیتونستم چش ازش بردارم. بد جوری وابسته اش بودم!!!!!! یک عمر با هم شب و روزو سر کرده بودیم نظم زندگیم به نبضش وابسته بود خوش تراش بود. لنگه شو تا حالا ندیده بودم. یه کم زیر خاکی می زد! اما تو بمیری ازین امروزیا بهتر بود سعید که تا اون موقع ساکت بود و گوش می داد سکوتو شکست و گفت: بالاخره که چی؟ میخوای همیشه...
-
گرسنگی یا مستی
7 شهریور 1388 12:35
چندین روز بود شرمنده ی شکمش بود.دقیقا نمیدونست! اما صدای قاروقور شکمش را مدتها بود بیاد داشت. مردمانی که از کنارش رد میشدند انقدر بی اعتنا بهش تنه میزدند که که گویی چیزی نمیدیدند. بدنش پر از اثار کبودی بود و لباسهای مندرسش گل الود دوباره با تنه ی پیر مردی بر زمین افتاد و دیگر نتوانست بلند بشه. پیرمرد اولین فردی بود که...
-
کمی به فکر سرمای خیالم باش
6 شهریور 1388 10:05
دودی که به هوا بلند میشود بوی چشمانت را با انگور در حلقم میریزد تا تاک شوم و بشکنم وبر گذر رودی بیفتم تا بپیچد باد در شاخهایم وایینه ی رود راهیست که سبز نمیشود از گرد و غبارپاهایت که دستهارا درسرما از خورشید شلاق می کشد وهر ضر به ای اسمان را ابری می کند سرفه میکند هوا از دودی که معبر میشود و معلق میزند در دو سوی هراسان
-
سرزمین قلبت
6 شهریور 1388 10:01
می گشایم بال را افسوس ! جایی برای پرواز نیست یک دل و اینهمه کوچک!
-
برای بیخیالیهایت
6 شهریور 1388 10:00
میدانم روزی چون پوست درخت که بر صورت مادربزگ نشست من نیز در اینه صورتم را صاف میکنم ولی تو حتی به دستهایی که پر از اسمان است فکر نمیکنی و بی تفاوت قدم میزنی درپنجره ای که تورا قاب گرفته است و من در مردمک دریا ابهارا شور میکنم تا این شوربختی دامنم را رها کند و تو با شیرینی یک لبخند این کشتی به گل مانده را نجات دهی
-
ازدواج
4 شهریور 1388 20:37
زنگ زد که میخواد با پسر داییش عروسی کنه بدون اطلاع باباش. با این عقل ناقصم کلی دست وپامو گم کردم بهش گفتم: با بابات مشورت کنی بد نمیشه. و ماجرای الهام رو یاد اوری کردم. اولش که نمیخواست.اما وقتی اسم الهام رو اوردم به تته پته افتاد وگفت: باشه دوهفته بعد اس ام اس داد که میدونی...جون دیگه منصرف شدم اما علتشو نگفت. هرچی...