پل ابی

تمرین

پل ابی

تمرین

گرسنگی یا مستی


چندین روز بود  شرمنده ی شکمش بود.دقیقا نمیدونست!
اما صدای قاروقور شکمش را مدتها بود بیاد داشت.
مردمانی که از کنارش رد میشدند انقدر بی اعتنا بهش تنه میزدند که
که گویی چیزی نمیدیدند.
بدنش پر از اثار کبودی بود و لباسهای مندرسش گل الود
دوباره با تنه ی پیر مردی بر زمین افتاد و دیگر نتوانست بلند بشه.
پیرمرد اولین فردی بود که برگشت و برای بلند شدن کمکش کرد
و گفت:
کوفت بخوری.کم بخور .
..اخه مرد این چه کاریه که میکنی؟ خوشی زده زیر دلت؟
میدونی با این پول چند نفرو میتونی سیر کنی؟
و دستش را گرفت.بلند شد..اما پاهایش می لرزید و نتوانست سر پا وایستد و دوباره افتاد
این بار با صورت خونین ناله کرد و گفت:
مرد من چی کوفت کردم مگه؟جز گرسنگی!
یادم نیست چند روزه چیزی نخورده ام.اما پیر مرد خیلی وقت پیش رفته بود
..غروب مردم از کنار جسدی با بی اعتنایی رد میشد ند   و گاهی از سر اخلاص سکه ای یا اسکناسی بسویش پرت می کردند!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد